زهرا جونمزهرا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

کودکانه های کودک من

دخمل گلم مریض شد

عسلم دیروز که از خونه مامان جون اینا اومیدیم خونه شما یه خورده داغ بودی ولی زیاد توجه نکردم بعد ساعت 12 شب بابایی گفت یه درجه بزار ببینیم چنده تا خیالمون راحت بشه من هم درجه گذاشتم دیدم بله شما تب درونی دارین و داری میسوزی به 38 رسیده بود شیاف کردمت البته قبلش تب بر دادم اثر نکرد بعد شیاف کردم تبت یه خورده پایین اومد تا ساعت 2 بیداربودم یهو خوابم برد با صدای تو که گفتی مامانی البته تو خواب پریدم خیلی حول خوردم سریع درجه گذاشتم دیدم تبت بالا رفته و شدش 39.5 خیلی ترسیدم بابایی رو بیدار کردم از ساعت 4 صبح تا الان که دارم مینویسم سرپام البه شما و بابایی الان لا لا هستین ساعت 4 صبح بیدارت کردیم که تو خواب تشنج نکنی بردمت حموم و با آب ولرم حمومت ک...
28 ارديبهشت 1392

حال و هوای این روزای زهرایی

 سلام قند عسلم تو این ماه سرمای سختی خورده بودی منم بردمت پیش دکترت و کلی دارو برات گرفتم تازه آقای دکتر گفته این ماه باید جی جی رو ازت بگیرم چند بار سعی کردم ولی تو خیلی پافشاری میکنی همین دیشب از ساعت 2 صبح تا 5 صبح جی جی دهنت بود دیگه کلافه شده بودم جی جی رو گرفتم گریت در اومد گذاشتمت رو پام تا 7 نیم صبح نق نق کردی بعد دوباره بهت دادم گرفتی خوابیدی نمیدونم چکار کنم بعضی ها میگن تلخک بگیر بزن دیروز اداره بهداشت بودم گفتن سیر خام بزن بدش میاد حالا از کجا خبر دارن که شما تو هفت ماهگی وقتی بابایی داشت با پلوش سیر میخورد تو هم سیر خوردی فکر کن بچه هفت ماهه سیر بخوره میترسم تلخک هک بزنم بعدش شما بخورین فعلا که موندم خانم بهداشته گفته اضافه...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر

مادر شدن حس قشنگیه تنها موقعی که این حس رو تجربه کردی مادر بودن رو چشیدی تازه اون موقع میبینی که مادرت رو چقدر دوست داری از همین جا روی مادرم رو میبوسم ومیگم که چقدر برام عزیزی و دوست دارم و اما دخترم محبتت انقدر زیاده که امروز وقتی کنار پام نشستی یه دفعه دیدم پاهامو میبوسی وای که دلم لرزید اشکم دراومد تو هم به روش خودت داری ازم تشکر میکنی وایی که نمیدونی چقدر برام عزیزی الهی مادر بودن تو رو ببینم و از خدا باتمام وجودم میخوام که داغ هیچ مادری رو رو دل بچه ای نذاره و مادر عزیز منو برام نگه داره و من رو هم برای دخترم نگه داره و همه مادرانی که از دنیا رفتن به خصوص مادر مهربان همسرم در ان سرا شاد باشند و از لطف خدای مهربانمان بهره ببرند .
10 ارديبهشت 1392

این روزها

سلام عسلی باباجی از کربلا اومد کلی لباس برات خریدن اسباب بازی گرفتن ما هم یه ده روزی خونه اونا بودیم تا اونا بیان بعد اومدن هم هفت روز بودیم از مهموناشون پذیرایی کنیم بخاطر همین نتونستم بیام برات بنویسم این روزها هم دارن میگذرن تو هم بزرگتر و شیرین تر میشی ولی خوب حرف نمیزنی وقتی کلمات دست وپا شکسته میگی کلی کیف میکنیم دیروز بردمت دکتر متخصص چون سرما داشتی برات کلی دارو گرفتم و شما هم بد دوا کلا مصیبتی دارم برا دادن دوا به هر حال این ماه هم باید از شما جی جی رو بگیرم به تشخیص دکترت از پانزدهم این ماه نمیدونم خیلی عصبیم تو خیلی شیر دوست داری وقتی نصف شب میگی جی جی دلم غش میره برات نمیتونم باهاش کنار بیام خیلی سخته اخه تو شب تا صبح میخوری برا ...
7 ارديبهشت 1392
1